نوای وبلاگ


برای استفاده از موزیک بالا در سایت یا وبلاگ خود از کد زیر استفاده کنید صوت بالا متغیر می باشد. ،
برای دانلود کلیپ کامل و تصویری صوت بالا اینجا کلیک کنید

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

معصومیت از دست رفته (نامه ی یک دختر )

 
 http://uploadtak.com/images/gobmz48pgt4kxxs4cnz.jpg

سلام 
دختری هستم یا شاید دختری بودم، چرا که همه چیزم را از دست داده ام، دیگر دختر هم  خطابم نمی توان کرد!
داستان از خودم شروع شد ...از درون خودم ،از درونی که تهی بود.
هیچ چیز برایم مهم نبود زندگی ام قید و بندی نداشت  پدر و مادرم خط قرمزی برایم ترسیم نکرده بودند و برادرم هم به غیرتمندی برادران دیگر نبود.
هر روز با ظاهری دلفریب تر از دیروز و با هزار قلم آرایش پا به کوچه و خیابان می گذاشتم تا شاید گوشه چشمی نگاهم کنند .
بچه های چادری دبیرستانمان را مسخره می کردم ،چادر را از سرشان می کشیدم و هر هر به آنها می خندیدم .
در همیین روزها و خوشی ها بود که با اتفاقی که ای کاش هیچ وقت نمی افتاد احساس کردم خوشی هایم چند برابر گشته و آرایش کردن هایم بی ثمر نبوده .
پسری عاشقم شده بود ،نه! پسر نبود! دیو دو سر بود ، دیوی که مرا نابود کرد ...
خامم کرد، طوری که شدم مثل مومی در دستان او 
در اغاز دوستی زمانی که در راه با هم صحیت می کردیم احساس کردم سخت شیفته او شده ام به طوری که یادش تمام لحظات بیداری و حتی رویاهایم را هم پر کرده بود . بیان گرم و زیبایی داشت .
اول های ارتباطمان چند باری از من خواسته بود که تماس جسمی بیشتری با هم داشته باشیم اما من به او گفتم : من عشقی پاک و بی آلایش می خواهم و تنها بعد از ازدواج حاضرم خودم را با تمام وجود در اختیارت بگذارم .
ناکامی در خواسته اش در چشمانش موج می زد، اما من هم غرق در عشق خیالی خودم خبر ازاین چیزها نداشتم.
یک روز به من زنگ زد و من را برای صحبت به خانه اش دعوت کرد ،من که منتظر همچین روزی بودم تا بتوانم بیشتر با عقایدش آشنا بشوم فوری قبول کردم .
داخل خانه که شدم منتظر ماندم تا از من پذیرایی شود ،با سینی شربتی آمد و کنارم نشست ، شربت را که خوردم احساس کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم باایستم و بعد آن هم به خوابی عمیق فرورفتم که ای کاش هیچ وقت از آن بیرون نمی آمدم .
وقتی از خواب بلند شدم  خودم را در وضع بدی دیدم ،هنوز اثر داروی خواب آور وجود داشت 
پسرک بدون تعارف گفت :
بلند شو خودت را جمع و جور کن و برگرد خانه  ، تا چند روز دیگر برای خواستگاری می آیم نگران نباش .!
 تلو تلو خوران و با وضع بدی خودم را جمع و جور کردم از خانه که بیرون آمدم احساس کردم همه چیزم را از دست دادم احساس کردم همه ی معصومیت و قداستم مچاله شده و در منجلاب فریب و نیرنگ افتاده،  كسي كه او را معشوق خود ميدانستم تمام وجودم را تاراج كرد و مرا ويران نمود، تازه فهمیدم چرا دوستانم چادر به سر می کردند، تازه فهمیدم چرا دوستانم آرایش نمی کردند ،تازه فهمیدم چرا بی جهت به هر کسی اجازه ی ورود به حریم خصوصیشان را نمی دادند و تازه فهمیدم که چقدر بدبخت بودم که اینها را نفهمیدم .
حالا دیگر همه چی تماش شده بود ...
کاری نمی توانستم بکنم...
احساس می کردم مرا دور انداخته اند احساس می کردم شده ام یک دستمال مصرف شده ی کثیفی که هر کس از کنارش رد می شود با این ور و آن ور کردن صورتش انزجار خودش را از آن نشان می دهد.
سعی کردم با خودم کنار بیایم به امید آنکه چند روز دیگر زنگ خانه برای خاستگاری به صدا در خواهد آمد 
اما رفت که رفت ...
دیگر نه تلفنش جواب می داد و نه در خانه ی وحشتش زندگی می کرد.
حالا من ماندم و یک عمر پشیمانی ....


پی نوشت : متن اصلی نامه در اختیارم نبود به خاطر همین مجبور شدم انچه از نامه به یاد دارم را بنویسم اما تقریبا بدون تفاوت با نامه ی اصلی می باشد شما با اندکی تصرف از بنده قبول کنید .

۲ نظر:

  1. مثل همیشه عالی بود....و البته قصه مکرر...ای کاش بفهمند...

    پاسخحذف
  2. سلام
    آقا موضوعاتون که مثه همیشه عالیه
    اما یه لطف کن عکس این مطلب رو عوض کن تورو خدا
    باور کن وقتی کسی کنارمه دیگه روم نمیشه سایت شما رو باز کنم
    حداقل یکم ماتش میکردی
    بازم به خاطر مطالب جالبتون ممنون

    پاسخحذف